با انتخاب دکتر یاوریان به عنوان مربی خود:
قایق بادبانی زندگی خود را در تلاطم امواج روزگار با لذت و اطمینان تا ساحل آرامش مطلوب به پیش برانید.
محمد عصارزادگان متولد۱۳۲۸ در اصفهان – مالک بزرگترین مجموعه غذایی در ایران به نام گروه غذایی جرعه – ثروتمند ایرانی
-توجه به مسئله تولید در خاندان ما موروثی است و نسل در نسل به تولید توجه خاص داشتهاند.عنوان فامیل عصارزادگان برگرفته از شغل پدران اینجانب است.
در دوران گذشته که هنوز صنعت برق گسترش نیافته بود برای روشنایی از چراغ استفاده میکردند و روغن چراغ درعصارخانهها استخراج میگردید.
بدین صورت که دانههای روغنی مانند تخم منداب یا بزرک در عصارخانهها زیرسنگ سنگین عصارخانه به مدت ۲۴ ساعت تحت فشار قرار میگرفت و روغن گیاه از آن خارج میشد و از آن روغن برای سوخت چراغهای فانوس یا پیهسوز و نیز در نقاشی درب منازل، برای جلوگیری از زنگزدگی بهره میبردند.
در عصارخانهها علاوه بر اصتحلال روغن از سنگ عصارخانه برای آسیاب کردن گندم و تولید آرد استفاده می نمودند.بنابراین اجداد و پدران اینجانب حداقل طی دو قرن به این شغل اهتمام داشتهاند.فراموش نمیکنم ۱۴ ساله بودم که در کنار پدرم در عصارخانه مشغول فعالیت شدم.پدرم امور بازرگانی و بانکی و مراوده با مشتریان را به عهده من گذاشته بود.
آن روزها ماشین حسابی جز چرتکههای دستی و چوبی برای محاسبه میزان گندم وارده به عصارخانه وجود نداشت.
بار گندم که به عصارخانه میرسید وزن میشد و پدرم به صورت دستی آنها را جمع میزد. در کنار پدر نحوهی محاسبه بارهای گندم را نگاه میکردم و روش محاسبه او را به خوبی فرا میگرفتم. در مدتی کوتاه سرجمع گندمها را به دست میآوردم. آنقدر خبره شده بودم که حتی در سالهای بعد که ماشین حساب هم به کار گرفته میشد سریعتر از ماشین حساب یک جمع پنجاه رقمی را پاسخ میگفتم.
هرچند در تمام این امور مهارت خوبی پیدا کرده بودم با این حال خود را از تحصیل و درس خواندن بینیاز نمیدانستم و اهتمام ویژهای به فراگیری دروس مدرسه داشتم. اما علاقهام نسبت به کار بیشتر بود.
با محاسبهای سرانگشتی و ریالی با خود می گفتم : اگر من درس را با همان شدت آن زمان ادامه بدهم در آینده چه میزان درآمدم خواهد بود و اگر به کار ادامه دهم میزان درآمدم چقدر میشود؟. با این محاسبات بود که تلاش در عرصه کار را بر تحصیل ترجیح دادم.
به سن هجده سالگی که رسیدم در پرتو تلاش در عصارخانه پدر وضعیت معیشتی خوبی پیدا کرده بودم و در آن دوران جوانی به سر و وضعم خوب میرسیدم. تازه ازدواج کرده بودم.
با توجه به درآمدمان یک سواری آریا که در آن زمان از بهترین اتومبیلها به شمار می امد خریدم. انگار عرش را سیر می کردم. فارغ از هر هم و غمی بودم.
اما روزی پدرم با جملهای نگاهم را به زندگی دگرگون کرد.
انگار هنوز صدای پدرم در گوشم نجوا می کند که می گفت:
” اگر مردی کمی از این پول که خرج می کنی خودت به دست بیار”
این جملهی پدر مرا حسابی به فکر فرو برد. مگر من خوب کار نمیکنم؟ مگر من زحمت نمیکشم؟!
بابا چه فکری کرده که این طور با من حرف میزند؟آخه بابا من هم جوانم دلم می خواهد به سر و وضعم برسم، گناه که نکردم؟
آن روز حسابی با خود کلنجار رفتم. با شنیدن آن جمله پدری که به خیال خودم در حقش کم گذاشته بودم حسابی به رگ غیرتم برخورده بود. تصمیم گرفتم روی پای خودم بایستم و فقط برای خودم کار کنم.
با این حال بدون این که کوچکترین مقابلهای با پدرم نشان دهم به او گفتم از تمام لطف و زحمت شما ممنونم. شما خودتان کارخانه را اداره کنید من هم به سرغ سرنوشت خود میروم.
کارخانهی پدر را ترک کردم و زندگی جدیدم را هرچند سخت و پرمشقت بود اما قدرتمندانه و با عزمی راسخ شروع کردم.
آن روزی که از پدر جدا شدم فقط پنج تومان پول داشتم که با آن باید هم مخارج همسرم را تأمین میکردم و هم کسب و کار تازهای به راه میانداختم.
حالا من مانده بودم و همان پنج تومان و صدها فکر و آرزو. در قدم اول اتومبیل ژیان دست دومی به صورت مدتدار که از یکی از دوستانم بود خریدم و تصمیم گرفتم از اصفهان به تهران کوچ کنم آنجا مشغول کار شوم.
با همان ژیان راهی تهران شدم و هنوز به میمه نرسیده بودم که در گردنه ژیان از سربالایی آنجا بالا نرفت. من که تا به حال آریا سوار میشدم و مسیرهایی بدتر از آن گردنه را به راحتی پشت سر میگذاشتم، برایم خیلی سخت بود که در سربالایی نه چندان تند میمه جا بمانم.
شاید قسمت بود که به تهران نروم به هر حال با هر سختی که بود به اصفهان برگشتم و ژیان را به صاحبش پس دادم.
با خود گفتم ظاهراً قسمت نیست که به تهران بروم اما حالا که قرار است در اصفهان بمانم یا باید وضعم خوب شود یا در این مسیر بمیرم.
مادرم چندین بار پیغام فرستاد که برگرد، به دل نگیر، پدرت یک جملهای گفت تو که نباید اینقدر زودرنج باشی. اما من حسابی غیرتی شده بودم و سر لج افتاده بودم. گفتم یا مستقل و پولدار میشوم یا بهتر است زنده نمانم.
تصمیم گرفتم برای این که زندگیام مقداری سر و سامان بگیرد و وضعم روبراه شود، پیش یکی از اقوام بروم و برای او کار کنم.
وقتی پدرم از این تصمیم من با خبر شد کلی پیغام فرستاد که پسر زشت است اگر بناست برای مردم کار کنی و شاگردی کنی، برگرد پیش خودم.
اما هنوز از آن جملهی پدرم دلچرکین بودم و گفتم من تصمیم خودم را گرفتهام، به هر حال در فروشگاه لوازم خانگی مشغول کار شدم.
هم فروشندگی میکردم و هم فروشگاه را تمیز میکردم. ماهی ۲۰۰ تومان حقوق میگرفتم. من که تا قبل از آن روز در خانهای وسیع هزار و پانصد متری زندگی میکردم، مجبور بودم در اتاقی ۴×۳ در پایین شهر با اجارهی ماهی ۱۵۰ تومان زندگی را پشت سر بگذارم. حقوق ماهیانه ۲۰۰ تومان را کافی نمیدیدم، بنابراین هر مشتری که وسایلی مانند یخچال و تلویزیون و اجاق گاز میخرید هم آن را تا منزلش حمل میکردم و هم در سرویس و راهاندازی آن مشارکت میکردم و از این طریق نیز درآمدی کسب میکردم.
آن روزها تازه تلویزیون به بازار آمده بود و مشتری فراوانی داشت. با حمل آنها و نصب و راهاندازی آنتن گیرندهاش هم درآمد خوبی کسب میکردم و هم با کارهای فنی آن آشنا میشدم و از این راه کمکم به تکنسین ماهری تبدیل شدم و مشکلات فنی وسایل مشتریان را هم برطرف میکردم و این درآمد وضع زندگیام را بهبود بخشید.
آن روزها لحظهای آرام و قرار نداشتم. علاوه بر کار در فروشگاه و امور سرویس و نصب وسایل، تازه ساعت ۷ شب میرفتم و با تاکسی یکی از دوستانم رانندگی میکردم و تا ساعت ۱ صبح مسافرکشی میکردم.
علّت انتخاب این زمان هم برای این بود که از آشنایان کسی متوجّه فعالیّتم در این شغل نشود. سعیمیکردم در مسئلهی کسب درآمد حلال لحظهای و ذرّهای خطا نکنم. هم صداقت و هم حلال و حرام را رعایت میکردم.
همیشه با خود میگفتم اگر کسی اهل صداقت باشد هم پیشرفت میکند و هم اطمینان مردم را به خود جلب میکند. بر همین اساس از ساعت ۷ بعدازظهر تا ۱ بامداد یکسره مشغول رانندگی و مسافرکشی بودم. هر شب در طول مسیر ساندویچی میخوردم و به کار ادامه میدادم. ساعت ۱ به منزل میرفتم و استراحت میکردم و باز صبح زود از هنگام اذان، بعد از خواندن نماز تا ساعت ۷ صبح مشغول مسافرکشی میشدم. درآمد این کار را جداگانه پسانداز میکردم و پس از مدتی با همین پسانداز توانستم دوباره مالک یک خودروی آریا شوم. بلافاصله با رانندهای قرارداد بستم که او از ساعت ۶ صبح تا ۶ بعدازظهر با آن کار کند و ماهیانه ۱۲۰۰ تومان بپردازد و از ساعت ۶ بعدازظهر هم خودم ماشین را تحویل میگرفتم و تا توان داشتم با آن کار میکردم.
در همان سالها با وجود مشغلههای متفاوتی که برای خود ایجاد کرده بودم از پیشرفت علمی هم غافل نبودم. در طول روز مرخصی میگرفتم و در کلاسهای مختلفی شرکت میکردم.
از جمله کلاس ماشیننویسی و امور بانکی؛ و از آنجا که استعدادم در ریاضی و حسابداری خوب بود درسهای حسابداری و بانکداری را خیلی زود و آسان فرا میگرفتم و از این که توانسته بودم از مباحث علمی این دروس سربلند بیرون بیایم بر خود میبالیدم. با خود میگفتم شرط موفقیّت همه فن حریفی است؛ تو میتوانی.
پس از مدتی کمکم اوضاع اقتصادی و معیشتیام بهتر شد و کار با تاکسی را کنار گذاشتم و با خودروی آریایی که خریده بودم از ساعت ۶ تا ۱۱ شب به کار آموزش رانندگی مشغول شدم.
درآمد آموزش رانندگی به مراتب از مسافرکشی بهتر بود. مهارتم در آموزش باعث شد هنرآموزان و فراگیران زیادی به سراغم بیایند. با جذب این افراد که حاضر بودند حتی مبلغ بیشتری برای آموزش بپردازند باعث شد یک خودروی دیگر هم خریداری کنم و اجاره دو خودرو در ماه ۲۴۰۰ تومان درآمد خوبی برایم به حساب میآمد.
هر روز عصر خودم با آن دو خودرو کار آموزش را پیگیری میکردم. از یکی همکارانم درخواست میکردم که با یکی از هنرآموزان پارک کردن را کار کند تا خودم با خودروی دیگر در خیابان دوری بزنم. هزینههای زندگی را حسابی کنترل میکردم و با قناعت خود و خانوادهام با وجود سختیها، هر روز به موفقیتی که انتظارش را میکشیدم نزدیکتر میشدم.
یکی از دوستانم که چندین سال است از دنیا رفته است و وضع مالی خیلی خوبی داشت با پشتکاری که در من دید، درخواست کرد که در کارهایش او را کمک کنم. برایم یک فولکس ۶۸ خرید تا با آن رفت و آمد کنم و به کارهای او رسیدگی کنم و به این ترتیب امین و حسابدار مورد اطمینانش شدم.
اوضاع اقتصادیام با پساندازی که در این مدت به دست آورده بودم امکان خرید یک خانه را برایم فراهم کرده بود. خانهای یک طبقه خریدم و از آن اتاق کوچک اجارهای به آن خانه که مالکش هم خودم بودم نقل مکان کردیم.
پشتکار و صداقت دو عنصر موفقیت من به شمار میآمد و با همین دو ویژگی هر روز پیشنهاد کارهای متعددی به من میشد و مجموعههای متعدد از من درخواست همکاری با آنان را داشتند، به طوری که در بین اصناف و مجامع معروف شده بود که هر جا عصارزادگان باشد کارها خوب پیش میرود. با این حسن شهرت بود که مدیریت تعدادی فروشگاه زنجیرهای به من واگذار شد که شامل هفت واحد بود. علاوه بر این مدیریت یک مرغداری و سه هتل در اصفهان هم به مدیریت این مجموعه اضافه شد.
در همین ایام با خلاقیّت و ابتکار، تمام مایحتاج مردم از قبیل گوشت مرغ و ماهی را به طور منجمد و بستهبندی شده با نظارت بهداشت -مانند فروشگاههای زنجیرهای حاضر- به مردم عرضه مینمودم. این ابتکار مورد استقبال مردم و ادارهجات و نهادها قرار گرفت.
تمامی امور فروشگاهها را خود کنترل میکردم. حتی حساب و کتابهای کارکنان را بررسی میکردم. صندوقها را میبستم و صبح فردا آنها را باز میکردم. لحظهای از فکر پیشرفت و موفقیت کار غافل نبودم تا همین اواخر گاه تا ۲۱ ساعت در شبانهروز کار میکردم.
آن روزها بانکهای متعددی مانند بانک فرهنگیان تهران، ملی، ایران و انگلیس، ایران و هلند، بانک صنایع فعالیت داشتند. از ابتکارات من این بود که بنهایی را طراحی نمودم و در اختیار رؤسای بانکها قرار دادم و تخفیف ویژهای را برای استفاده از آن بنها در نظر گرفته بودم. کارمندان با آن بنها هم مهلتی پیدا میکردند که مبلغ اجناس خریداری شده را در آخر ماه بپردازند و هم از تخفیف ویژه برخوردار میشدند.
میدانستم که تبلیغات نقش ویژهای را در پیشرفت کارها به دنبال دارد، بنابراین سعی میکردم از اخبار و اطلاعات روز بهرهمند باشم و به اصطلاح به روز باشم. بر همین اساس از کسب اطلاعات دریغ نمیکردم. از هر کس هر اطلاعاتی داشت را فرا میگرفتم و از آن اطلاعات برای توسعه و پیشرفت امورم بهره میبردم.
موفقیت چشمگیری پیدا کرده بودم و رفته رفته معاملات تجاریام سنگین و قابل توجه شده بود. با این حال با هرگونه رشوه و رانتخواری مخالفت میکردم. گاه پیشنهاداتی را با مبالغ قابل توجهی مطرح میکردند اما وقتی بوی خلاف شرع به مشامم میخورد، امتناع میکردم و پیشنهاد آنان را نمیپذیرفتم. با این که با پذیرش درخواست آنان سود کلانی عایدم میشد، اما وقتی میدیدم چنین درآمدی شبههناک و بعضاً حرام به نظر میرسد بیدرنگ درخواست آنان را رد میکردم، زیرا عمری از برکت رزق حلال سودهای قابل توجهی کسب کرده بودم و میدانستم که اگر اموالم با مال حرام مخلوط شد، اول سقوط و ورشکستگی من خواهد بود.
این شیوهی کسب و کارم تا زمان شکلگیری انقلاب اسلامی همچنان ادامه داشت و پس از پیروزی انقلاب اسلامی تحوّلات شگرفی در اقتصاد کشور پدید آمد.
فروشگاههای زنجیرهای نیز در چرخهی این تحوّلات دستخوش فراز و نشیبهایی شد. حتّی مدّتی تعطیل گردید و در چنین اوضاعی بود که با توجه به علاقهام به فضای سبز و آبادانی و باغداری تصمیم گرفتم شغل باغداری را به عنوان شغل جدید خود انتخاب کنم و با همین تفکر بود که زمین فعلی کارخانه آرد جرعه را که متعلق به پدرم بود با قیمت ۱۳۰۰۰۰ تومان قیمت روز آن دوران از پدرم خریداری کردم و به ساخت باغ و مزرعه مشغول شدم.
باغ و مزرعههای احداثی نیازمند آب بود. قصد داشتم در انتهای باغ چاه آبی حفر کنم. با همین اندیشه شروع به حفر چاه تا عمق هفتاد متری نمودم و زمین تازه کمی نمناک شده بود. چنانچه میخواستم با همان عمق آب برداشت کنم باید موتور کرایه میکردم تا بتوانم آب را به آسانی به مزارع برسانم و این کار مستلزم پرداخت هزینهای هنگفت برای احداث آن مزارع بود و راه حل مناسبتر آن بود که چاه عمیق حفر شود.
برای آوردن تجهیزات آبیاری به ادارهی آبیاری مراجعه کردم ولی وقتی منطقه را بازدید نمودند کارشناسان گفتند این محل منطقهی ممنوعه است و مجوز حفر چاه عمیق به شما نمیدهند مگر آن که واحد شما صنعتی باشد و ادارهی منابع برای شما مجوز صادر کند و بر همین اساس به فکرم خطور کرد که کارخانه آرد پدرم را از خیابان مدرس به این محل منتقل نمایم. وقتی اندیشهی خود را با پدرم مطرح کردم، پذیرفتند و با موافقت ایشان کارخانه به این محل جدید انتقال یافت و توانستیم فعالیت خود را ادامه دهیم. پس از درخواست احداث کارخانه و بازدید کارشناسان با احداث کارخانهی آرد با ظرفیت تولید ده تن در روز موافقت کردند.
البته تا اخذ موافقت اصولی و طی مراحل اداری مشکلات فراوانی را پشتسر نهادیم. با اخذ استعلامات و موافقتهای مربوطه، کار بنّایی کارخانه را طراحی نمودیم. حال نوبت رسیده بود به انتخاب نامی مناسب برای کارخانه.
پس از ساعتها فکر برای انتخاب نامی که هم کوتاه و هم گویا و تلفظی آسان داشته باشد، با مراجعه به فرهنگهای لغت حدود ۱۰۰ عنوان را برگزیدم و پس از تفکر دربارهی هر واژهای دست آخر آن واژهها به ۱۰ عنوان تقلیل یافت و پس از چندین روز در نهایت به نام جرعه رسیدم و نام کارخانه را آرد جرعه نهادم.
اما در پاسخ به این سوال که بسیاری از بازدیدکنندگان میپرسند نام جرعه برگرفته از چیست؟ و چه شد که این نام را انتخاب نمودید پاسخ این است که داستان این نام به همان یک جرعه آبی باز میگردد که ما به دنبالش بودیم و کارمان به احداث کارخانه در این محل کشیده شد و سرنوشت زندگی و شغل من و بسیاری از عزیزان همکار را با همان جستجوی یک جرعه آب متغیّر ساخت.
در سال ۱۳۵۸ من ۲۷ سال داشتم و احداث کارخانه آرد سرنوشت ما را بار دیگر به شغل شریف گذشتگان و آباد و اجدادمان باز گردانید.
بنابراین به پدرم گفتم: پدر جان حالا که روزگار ما را بار دیگر به این شغل دعوت کرده و کشانیده است، بهتر است کارخانهای مدرن احداث کنیم. اما پدرم چندان موافق نبود و میگفت: این کار از عهده و توان من خارج است. تو خود اگر میتوانی این کار را انجام بده و بار دیگر رویای ساخت کارخانهای مدرن و مجهّز در سرم پروریده شد و کار ساخت آن طرح رویایی را آغاز نمودم.
هیچ وقت فراموش نمیکنم آن روزی را که کلنگ بنای این کارخانه را بر زمین زدم. مشکلات مالی فراوانی داشتم و درست در زمانی شروع به این کار کرده بودم که بسیاری از کارخانهها رو به تعطیلی میرفت و چشمانداز امیدوارکنندهای برای ساخت آن کارخانه متصوّر نبود.
هر کس میشنید در آن موقعیّت اقدام به احداث کارخانه نمودهام با تعابیری سرزنشم میکرد. با این حال با ایمان به این که با توکّل بر خدا این موانع برطرف خواهد شد، ذرّهای در انجام این مهم متزلزل نشدم و با عزمی راسخ و پشتکار و همّتی مضاعف کار ساخت کارخانه را پیگیری مینمودم. سی سال پیش هنگامی که شروع به احداث کارخانه نمودیم تا شعاع حدود بیست و پنج کیلومتری، حتی پرنده هم پر نمیزد و تا چشم کار میکرد بیابانی لمیزرع بود. اما ایمان و امید داشتم و میدانستم که روزی این کار و تلاشم نتیجه خواهد داد.
هر روز صبح ساعت ۴ صبح از خواب بیدار میشدم و با وانت به دنبال معمار و بنا و قالببند و جوشکار میرفتم و از منزلشان آنان را سوار میکردم و به محل کارخانه میرساندم و خودم برای آنها همانجا صبحانه فراهم میکردم تا کار ساخت با سرعت بیشتر پیش برود.
در زمستان با توجّه به سردسیر بودن محل کارخانه و برفی و بارانی بودن هوا -در حالی که اصفهان هوا صاف و آفتابی بود- معمار و بنّا و کارگران بهانه میآوردند ولی من با اصرار و تمنّا و خواهش، آنان را ناگزیر به پذیرش درخواستم میکردم تا یک روز هم کار ساخت عقب نیفتد. حتی گاه در حالی که اصفهان آفتابی و صاف بود به طرف کارخانه حرکت میکردیم ولی واقعاً در آن شرایط ادامهی کار میسّر نبود ناگزیر آنان را باز میگردانیدم و حقوقشان را نیز پرداخت میکردم.
گاه در همان هوای سرد مشغول کار میشدند به محل کارخانه که میرسیدیم بشکههای آب یخ بسته بود، پس اول صبحانه کارگران و بنا و معمار را فراهم میکردم و تا آنها مشغول صرف صبحانه بودند زیر بشکههای آب یخ زده را با چوب و هیزم آتش روشن میکردم تا یخها آب شوند و آب برای ملات آماده باشد.
حتّی گاه خود مانند کارگری کنار آنان آجر و مصالح را فراهم میکردم تا کار بهتر پیش برود. اکنون وقتی به دستانم مینگرم به یاد روزهایی میافتم که دستان ترک خوردهام از شدّت سرما و کار همواره خونآلود بود. در آن ایام همهی مصالح ساختمانی سهمیهبندی بود و فراهم کردن سیمان و آهن و میلگرد کار آسانی نبود با این حال به هر سختی بود مصالح را فراهم میکردم. تا این که پس از سه سال تلاش شبانهروزی در اواخر سال ۱۳۶۲ کارخانه آرد جرعه با ظرفیت اسمی ۵۰ تن در روز آماده بهرهبرداری شد.
آن روز یکی از زیباترین روزهای زندگی من به شمار میآمد.
برای بهرهبرداری هرچه بهتر باید از فنآوری روز نیز استفاده میکردم اما دیگر هیچ سرمایهای برای خرید ماشینآلات نداشتم و به ذهنم رسید که برای تأمین سرمایه از بستگانم که وضع مالی خوبی داشتند کمک بگیرم پس در جلسهای با آنان موضوع را مطرح کردم و در نهایت حتی سه دانگ از کارخانه را به نامشان کردم. انتظار داشتم که در حل مشکلات مرا یاری کنند اما به خود آمدم و دیدم نیمی از کارخانه را ندارم و هنوز هیچ پولی هم به من پرداخت نشده است به ایشان گفتم پول سهمتان را بدهید اما متأسفانه با کمال تعجب از من کل سهام کارخانه را درخواست کردند. از این رو موضوع درخواست کمک را همانجا رها کردم و به هر زحمتی بود خود منابع مالی را برای شروع کار فراهم آوردم.
با شروع فعالیت کارخانه اولین مطلبی را که سرلوحهی کار خود قرار دادم، مردمداری و حسن معاشرت با زیردستانم بود. در انتخاب همکاران و کارکنان دقّت کافی را نمودم و از آنجا که خود با تلاش و کوشش و سختیهای فراوان به این سرمایه دست یافته بودم، سختی معیشت کارکنان را کاملاً درک میکردم و به نیازهای آنان اهمیّت میدادم و این حس همدلی همواره در پیشرفت امور کارخانه مؤثر واقع شد.
نام جرعه کمکم جای خود را در بین اقشار مردم باز کرد.صداقت و رعایت اصول مشتریمداری باعث گردید بین کامیونداران که از بندر امام و بندرعباس برای ما بار میآوردند، همواره رقابت باشد.]
رانندگان کامیون که قبل از ساعت ۳ بعدازظهر بارشان را به کارخانه میرسانیدند از ناهار رایگان کارخانه بهرهمند میشدند و همانجا استراحت میکردند.
به همکاران توصیه کرده بودم بهترین غذا را برای رانندگان تهیه و از آنان پذیرایی کنند و به همین خاطر کامیونداران کارخانه را مانند هتلی میدانستند و این پذیرایی بدون هیچ منّتی صادقانه انجام میگرفت.
امورات کارخانه روز به روز با موفقیّت روزافزونتر و آسانتر انجام میگرفت.هر روز صبح وقتی وارد کارخانه میشدم ابتدا امور اداری را سامان میدادم و سپس تا ساعت ۲ بعدازظهر همراه کارکنان لباس کار میپوشیدم و مانند کارگری ساده مشغول فعالیت میشدم.آنقدر عاشق کارم بودم که برایم تفاوتی نمیکرد که کارهای اداری را انجام دهم یا مانند کارگری در کارخانه به آردسازی مشغول باشم.
گاه مشاهده میکردم که کارگری در کارش تعلّل میکند پس خودم سریع به جایش امورات او را دنیال میکردم و همین رفتار موجب میشد که احترامم نزد کارگران بیشتر شود و از طفره رفتن هنگام کار بپرهیزند. به آنان میفهماندم که من قصد فرمانروایی بر آنان را ندارم. کارکنان با این روش درک میکردند که این کارخانه با رنج و تلاش فراوان به دست آمده است و هیچ ثروت بادآوردهای نیست که این کارخانه را بنا کرده باشد و به این درک میرسیدند که اگر کسی کمکاری کند خودم وظیفهی او را بهتر از خودش انجام میدهم.
با این حال هیچگاه خود را از کارگرانم جدا ندیدهام. با آنها غذا میخورم و با آنها کار میکنم و به مشکلاتشان رسیدگی میکنم.
در آغاز فعالیت کارخانه مانند گذشته به دنبال فردی بودم که در کنارم امین و راهنمایم باشد و از تجربیاتش استفاده کنم و این فرد کسی نمیتوانست باشد غیر از پدرم که وقتی پیشنهاد دادم که به عنوان رئیس من در کنارم باشد و راهنماییم کند با بزرگواری پذیرفت و به حمدالله راهنماییهای دلسوزانهی او همواره مشکلگشای امورم بوده است.
دلم میخواست به آرزوهای دیگرم نیز دست یابم پس دورنمای فعالیتهای خود را مدّ نظر داشتم و این بار احداث سیلوی گندم با ظرفیت ۰۰۰/۱۰۰ تن و سیلوی آرد و استفاده از دستگاههای اتومات بستهبندی را طرحریزی نمودم.
در کار تولید آرد تضمین خوبی پیدا کردم و با فرمولهایی که خود ایجاد کرده بودم میتوانستم نیاز مشتریان و سیستم را برآورده کنم. تا جایی که کارشناسان و متخصصان از عملکرد من مبهوت میشدند که چگونه از آسیاب چکشی میتوانم آرد ستارهی مرغوب به دست آورم.
کیفیت آرد تولیدی کارخانه به حدی رسید که بسیاری از شهرها از جمله تبریز، بناب، سراب و از چهار ماه قبل، تولید ما را پیش خرید میکردند و این پیشرفتها مرا برای توسعه و پیشرفت کیفی و کمی کارخانه مصممتر میکرد.
کمکم با جایگزینی و استفاده از آخرین فنآوریها و ماشینآلات پیشرفته تولید کارخانه آرد جرعه شاهین اصفهان از ۲۰۰ تن به ۶۰۰ تن در روز افزایش یافت. هرچند این افزایش تولید مشکلات فراوانی را به همراه داشت و بسیاری از کارخانههای تولید آرد هنوز هم از دستگاههای چهل، پنجاه سال قبل استفاده میکنند.
اما این نگرش که عقیده داشتم و دارم که چون نان سفرههای مردم از آرد کارخانهی ما تأمین میشود باید نان خوب و سالمی باشد همواره به روزرسانی ماشینآلات را در دستور کار خود دارم و همین نگرش بوده که تاکنون لوحها و تندیسهای متعددی را به تلاش ما در کارخانه اختصاص داده است و خود نشانی از پیشرفت این مجموعه است. من این پیشرفت و موفقیت و خاطرات روزهای پرتلاش زندگی خویش را با هیچ چیز در این دنیا عوض نمیکنم.
امروز هر مسئول و فرد بازدیدکنندهآی وارد کارخانه میشود، وقتی کارخانهای مجهّز را در یک باغ زیبا که با دستان یک هموطن خود احداث گردیده و بر روی شاخ و برگ درختانش هیچ گرد و غباری مشاهده نمیکند احساس شوق و شعف و شگفتی میکند. این احساس برای من نیز بسیار خوشایند و لذّتبخش است.
اینک به خود میبالم که با توفیق خداوند متعال تلاش سالهای عمرم به ثمر نشسته است و خدا را شاکرم که پس از بررسی کشورهای اروپایی و آمریکایی موفق به ساخت سیلوی ۰۰۰/۱۰۰ تنی گندمداران با همکاری استدانداری اصفهان و مسئولین وزرات کار و فرمانداری شاهینشهر و … اداره محیط زیست استان، سازمان صنایع و معادن و بانکها و ارگانها، مرتبط شدهام که بزرگترین سیلوی بخش خصوصی کشور است.
در پایان جا دارد از تحمّل زحمات فراوان و همراهی مشفقانهی همسرم و راهنماییهای محبّتآمیز پدرم تقدیر و تشکر نمایم که اگر همراهی این عزیزان نبود تلاش من به ثمر نمینشست.
امروز این سرگذشت پر فراز و نشیب خود را به چهار پسر و سه دخترم که به سن ۱۸ سالگی رسیدهاند و فرزندان و جوانان این مرز و بوم تقدیم میکنم تا نمونهای از شعار خواستن توانستن است را در سرگذشت من بنگرند و با امید به خدا در راه پیشرفت آرمانهای انقلاب اسلامی و ایران عزیز از هر کوشش دریغ نفرمایند.
کشتی بادبانی کسب و کارتان را با انگیزه، در تلاطم امواج به مقصد مطلوب هدایت کنید.